آدمک

مسعود نيکخو
mnikkhoo@hotmail.com

امروز اولين روز پاييز است ولی تغيير را نه در هوا می توان ديد و نه در رنگ درختان. بلكه تنها تاريكی زودرس يادآور دو فصل آخر سال است. آدمك همچنان آرام و خاموش از كنار تغيير فصل می گذرد.آری تكرار تغييرات نيز برای او تكراری شده بود.
تولد او بخاطر جشن تولد فصلها بود. فصل حمله ی پرندگان گرسنه به مزرعه كه تغییر رنگ آن سبب مستی آنها بود. شايد هم بوی خوش و شايد آنچه ما كمتر می دانيم. بدنش كپه ای از كاه بود كه در قسمت كمر باريكتر می شد. صورتش نيز از كاه پوشیده شده بود. لبانش نيز چوبی. با يك كلاه حصيري بر روی سرش. شاید پرندگان بسیار احمق بودند که آدمک را انسان می پنداشتند و شاید انسانها به هدف خود برای دورکردن آنها رسیده بودند و آه که برای آدمک تبدیل شدن به چهره ای منفور بسیار دشوار بود. آری او می بایست یک انسان باشد. چگونه می توان چنین دردی را تحمل کرد. چگونه می توان به آن کس که از تو متنفر است گفت دوستت دارم آن هم با این لبهای چوبی.
آری بظاهر این کمبود و ناتوانی در اندامش باعث از دست دادن آن نفرت که باید در انسان موجود باشد شده است. وای که حتی این را هم پرنده ها نمی فهمند.ولی حقیقت چیز دیگری است."عشق".در میان انسان ها که چنین کلمه ای بسیار شنیده می شود. ولی آیا با همین معنا؟
مهربانترین فصل سال هم با بارشهای ناگهانی خود وظیفه اش را در قبال او انجام داد. تابستان بدنش را پوک و توخالی کرد.آه چه عذابی و چه رنجی. پاییز چهره ی آدمک را کثیف و غمگین تر کرد.سرمای زمستان چنان سخت بود که شاید علت لرزشهای ناگهانی او همان سرمای زمستان اول باشد.
پس از آن چهره ی ثابت و تغییر ناپذیرش می گفت فصل ها معنی خود را از دست داده اند.
آدمک چشمانش را با وحشت باز کرد و سعی کرد خوابش را بیاد بیاورد تا مبادا ازدحام افکارش در روز سبب فراموشی تنها دلخوشی اش در این روزها باشد. ولی گویی امروز با تغییر فصل خوابها نیز تغییر کرده اند.
" قدمهای محکم و استوار مردی که زنی را در بغلش گرفته و گویی مضطرب به دنبال سرپناهی می گردد و هراس او از صدای اسبهایی است که گرچه بسیار نزدیکند ولی هرگز به او نمی رسند.
با تابش آفتاب به صورت عریان زن چشمهایش باز می شود ولی همچنان رها در آغوش مردی است که انگار این آفتاب کم رمق چهره اش را آتش زده.مرد می ایستد.آفتاب دیگر آن لطافت صبحگاهی خود را از دست داده و مرگ را در پیش روی مرد به تصویر می کشد.
گودال بزرگی در زیر پای مرد دیده می شود که در گوشه ای از آن سایه ای سرد را می توان حس کرد.حشرات کوچک هم به آنجا پناه برده اند.زن با حرکت سریع مرد در سایه قرار می گیرد.زن همچنان بی حرکت در سایه دراز کشیده است.با گذشت زمان خورشید مسیرش را عوض می کند.حال دیگر زن در سایه نیست.مرد خاک را به گونه ای در گودال می ریزد که زن در سایه ی جدید قرار می گیرد.زن همچنان بی حرکت تنها نگاه می کند.آفتاب باز هم حرکت می کند و مرد باز خاک را جابجا می کند و حرکت آفتاب ادامه پیدا می کند و مرد خاک را باز هم جابجا می کند.
گودال پر از خاک شده و حشرات به آرامی از زیر خاک خود را نجات می دهند و سکوت حادثه ی دیگری است که صحرا را در بر می گیرد."
آدمک تعبیر خوابش را نمی دانست ولی می توانست بفهمد که خواب خوبی نبوده است. پس با خود فکر کرد کاش جلوی بلوغ این خواب را در فکرش می گرفت.سعی کرد به چیزهایی بیندیشد که او را آرام می کرد.
پس سعی کرد در امتداد افکار دیشبش حرکت کند.افکاری که هر شب پیش از خواب به امید دیدن خوابی خوش به سراغش می آمد. پس می توانست صدای آن پرنده ی زیبا را دوباره بشنود.بدنش بار دیگر لرزید ولی می دانست این لرزش بخاطر سرمای زمستان اول و یا هر زمستان دیگری نیست. بلکه هیجان و اضطراب و شاید لذت و شیرینی آمدن آن پرنده ی زیبا علت این لرزشهاست. هیچگاه آن پرنده را ندیده بود ولی می دانست که بسیار زیباست. دوباره در افکارش غرق شد تا بتواند تصویر آن عشق را برای خود ترسیم کند. مانند روزهای قبل افکاری که به ظاهر پوچ بود به سراغش آمد. ولی این افکار آنچنان برایش حقیقی و دوست داشتنی نمایان می شد که خودش را در آغوش آنها رها می ساخت و شاید تنها در این لحظات بود که خودش را آزاد از دست تمسخر چمنها و علفهای هرز می دید. شاید برای اولین بار پرنده از روبرو بیاید. بر روی شانه ی چبش بنشیند و شروع کند به شانه کردن موهای آدمک. آن وقت صدای آوازش تمام دشت را پر می کند و همه به او و آدمک نگاه می کنند. آدمک در خیال خود گردنش را به سوی پرنده می چرخاند و می گوید که بسیار دوستت دارم و از عشقی صحبت می کند که پرنده آن را با آواز می خواند و او را نگاه می کند و نگاه می کند.
ناگهان صدای پرنده را شنید. آه . این دیگر رویا نیست. این بار پرنده از روبرو آمده بود ولی آدمک او را ندیده بود. پرنده شروع به شانه کردن موهای آدمک کرد و آوازش دشت را پر کرد.همه ی دشت به او و آدمک خیره شده بودند و آدمک نمی گذاشت که لرزشهای متناوب بدنش پرنده را آزار دهد.
پرنده از شانه ی آدمک بلند شد و از آنجا دور شد و آخرین صداهایش نیز محو شد. آری آدمک باز هم نتوانست آنچه می خواست به پرنده بگوید. با کلماتی سخت انگار که خود را نفرین می کرد. ولی باز هم همه چیز تمام شد و سعی کرد به رویای خود برگردد و اینکه فردا حتماً آنچه می خواهد به پرنده می گوید. ولی آنچه در خواب دیده بود رویایش را نابود می کرد. پس دوباره با خود فکر کرد معنای آن خواب چه بود.
رویایش دوباره جان گرفت و آن لحظات پر از لذت در افکارش نقش بست.
آدمک در بهار ساخته شده بود و در تابستان بدنش پوک و خالی شد. و در پاییز کثیفی بر چهره اش نشست و زمستان سال اول چنان سرمایی در بدنش به جای گذاشت که هنوز هم بدنش گاه می لرزد.
آدمک تنش از کاه بود و لبهایش چوبی.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30887< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي